نیکوکاری رعد الغدیر

انتشار در تاریخ :  ۱۳۹۷/۰۸/۲۲ - ۱۴:۳۹



روایت جالب زوج معلول از وقتی «محدودیت» به‌جای مشکل، «نقطه اشتراک» می‌شود فلج اطفال ما را به هم رساندسال ۶۵ که باهم ازدواج‌کردند بنیانی جدید نهادند؛ تا آن موقع نه خودشان و نه اطرافیانشان معلولانی ندیده بودند که باهم ازدواج کنند. خیلی‌ها هم مخالف بودند ولی عشق کار خودش را کرد و محدودیت‌ها زندگی‌شان را به‌جای تلخ‌تر، شیرین‌تر کرد!فلج اطفال ما را به هم رساندمجله فارس پلاس؛ امین رحیمی:‌ هر دو در کودکی به بیماری فلج اطفال مبتلا شده‌اند و همه عمر با عصا این‌طرف و آن‌طرف رفته‌اند؛ گاهی هم با ویلچر. «حسن فقیهی» و «امینه بهرام نیاکان» صبور بوده‌اند و مقاومت کرده‌اند در برابر مشکلات. به قول حسن آقا «صبور بوده‌ایم تا عشق رهایمان نکند»؛ یا شاید هم عاشق بوده‌اند تا بتوانند صبور باشند. حسن آقا شعر می‌گوید و امینه خانم دف می‌نوازد؛ در کنار هم بیش از ۳ دهه است سرود زندگی می‌خوانند.محدودیت‌های مشابه و تفاهم بیشتردر یک موسسه مردمی که به فعالیت‌های اجتماعی معلولان اختصاص داشت باهم آشنا شدند. شروع زندگی‌شان نیز بدون دردسر نبود. اطرافیانی بودند که از سر دلسوزی با ازدواجشان مخالفت می‌کردند. امینه خانم می‌گوید: «این تصور کلی وجود داشت که یک فرد معلول باید با فردی ازدواج کند که بتواند ضعف و کمبود او را پوشش بدهد و جبران کند. برای مثال می‌گفتند اگر کسی پای راه رفتن ندارد باید با کسی ازدواج کند که او پای حرکت داشته باشد و بتواند این کمبود همسرش را برای او جبران کند. برای همین به ما می‌گفتند چون هر دو شما با محدودیت حرکت و راه رفتن مواجه هستید، نمی‌توانید بر مشکلاتتان غلبه کنید. خیلی‌ها به ما می‌گفتند این زندگی دوام نمی‌آورد و ما هم ترس‌های بزرگ داشتیم. اما خودمان تصمیم گرفتیم و شروع کردیم و خدا هم کمکمان کرد. گمان می‌کنم که چون هر دو مشکل معلولیت از ناحیه پا داشتیم و با شرایط مشابهی مواجه بودیم و محدودیت‌های یکسانی داشتیم، بیشتر و بهتر یکدیگر را درک می‌کردیم و تفاهم داشتیم. درواقع محدودیتمان به نقطه اشتراکمان تبدیل شد. آن موقع ما ندیده بودیم و نشنیده بودیم که دو فرد معلول باهم ازدواج کرده باشند ولی طی این سال‌ها شنیده‌ایم که معلولانی باهم ازدواج‌کرده‌اند.»نکته دیگری که به آن اشاره می‌کند یک مشکل روز برای معلولان و جامعه است و می‌گوید: «خوشبختانه هر دو ما آن موقع شرایط خوبی در خانواده‌هایمان داشتیم؛ از این نظر که متکی به نفس بودیم و جایگاه اجتماعی داشتیم. درحالی‌که امروزه هنوز هم برخی معلولان حتی در محیط خانواده خودشان اعتمادبه‌نفس ضعیفی دارند و گاهی در مسائل مرتبط با خودشان نیز نمی‌توانند یا نمی‌خواهند اظهارنظر کنند.»عشق، مراقبت می‌خواهدمشکلات زندگی‌شان فقط مربوط به شروع آن نبوده بلکه همیشه ادامه داشته است. غلبه بر محدودیت‌ها دشوار بوده و هنوز هم هست؛ هنوز هم مستأجرند و گاهی سالی یک‌بار کوچ می‌کنند از آشیانه‌ای به آشیانه دیگر. حسن آقا بازنشسته شرکت واحد اتوبوس‌رانی است. صدای خوشی هم دارد و آواز می‌خواند؛ صدایش همراه با نوای دف که همسرش می‌نوازد، دل‌نشین‌تر است. مقاله و شعر هم می‌نویسد؛ به قول خودش دل‌نوشته. درباره زندگی‌شان می‌گوید: «از دشواری‌ها دیگر نگویم. فقط این را بگویم که همه این سال‌ها عاشقانه زندگی کردیم. عشق بذری است که مراقبت می‌خواهد تا به بار بنشیند و اگر مراقبت و صبر کردی میوه می‌دهد. زندگی ما همه‌اش خاطره خوب بود؛ چون بدی نکردیم به هم که خاطره بد داشته باشیم از هم.»حالا بیش از همیشه دوستشان دارمحالا میوه زندگی حسن آقا و امینه خانم چیست؟ پسرشان پویا. همان اوایل زندگی خداوند نعمتی به آنان داد تا دلگرم و مقاوم باشند. پسرشان الآن ۳۱ ساله است؛ آقایی است برای خودش. خیلی جاها که پدر و مادر نمی‌توانند بروند او را نائب خود می‌کنند. مادر می‌گوید: «نائب ماست در کارها و خانه فامیل و مراسم آشنایان». کارهای دیگری هم می‌کند؛ کمک می‌کند در امور خانه به پدر و مادرش، کمک می‌کند برای اسباب‌کشی، کمک می‌کند برای جابه‌جایی والدینش در خانه‌هایی که پله زیاد دارند و گاهی آسانسور هم ندارند. پسری است که والدینش از او راضی‌اند. او هم از والدینش راضی است و دوستدار آنان است. می‌گوید: «زندگی‌ام خوب است. این زندگی که دارم برایم خوشایند است. هرچند وقتی کوچک‌تر بودم گاهی اوقات از شرایط پدر و مادرم ناراحت می‌شدم. ولی وقتی‌که بزرگ شدم چشم‌هایم به روی زندگی باز شد و حالا بیشتر از همیشه پدر و مادرم را دوست دارم.» به مادرش نگاه می‌کند و می‌گوید: «به قول مادرم، آدم در محدودیت‌ها ستاره می‌شود!» و هر دو می‌خندند.آخرسر شعری بخوانید سروده حسن آقا؛ پدر خوش‌ذوق خانواده:کاش دل‌ها مان تب دلدار داشتچشم‌ها مان حرمت دیدار داشتکاش در فقر و تهیدستی عشقدل کمی خاصیت ایثار داشتکاشکی نجوای دریا می‌شدیمدر مسیر عشق احیا می‌شدیمکاشکی در غربت آلاله‌هایک سبد گل نذر صحرا می‌شدیم



مطالب